loading...
سایت من و ما...
احسان حسنی زاده بازدید : 62 یکشنبه 03 دی 1391 نظرات (0)

دفتر شعر

عشق دانی چیست؟سلطانی که هرجا خیمه زد

بیخلاف آن مملکت بر وی مقرر می شود

زندگانی چیست؟مردن پیش دوست

که این گروه زندگان دل مرده اند



علی شریعتی

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم

وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی

و شانه راست من کاملا خیس شد.

وچند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم

برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود

دو قدم از هم دورتر راه برویم…

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو...


برچسب‌ها: علی شریعتی



چشای آبفریدون فروغی
آلبوم زندون دل
(ماهی خسته من)

ی تو مثل یه دریا میمونه
دل خسته منم مثل یه ماهی میمونه
ماهی خسته من می خواد تو دریه بمونه
ماهی خسته من نذار که تنها بمونه
ماهی دوست داره خونه ش همیشه تو دریا باشه
بوسه بر موج بزنه کنار ماهیها باشه
ماهی خسته من می خواد که تنها نباشه
ماهی خسته من بذار تو دریا بمونه
ماهی اگه تنها باشه خسته و دلگیر میشه
ماهی تو دریا نباشه اسیر ماهیگیر میشه
نکنه یکی بیاد چشماتو از من بگیره
ماهی دل بمیره دریاتو ماتم بگیره
ماهی خسته من نذار که تنها بمونه
ماهی خسته من نذار که تنها بمونه


فریدون

کارو
خداوندا!اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می‌شدی از قصه خلقت
از اینجا از آنجا بودنت!خداوندا!اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر به تن داری
برای لقمهٔ نانی
غرورت را به زیر پای نامردان فرو ریزی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟
خداوندا!اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده و دل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟
خداوندا!اگر در ظهر گرماگیر تابستان
تن خود را به زیر سایهٔ دیواری بسپاری
لبت را بر کاسهٔ مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر کاخ‌های مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه‌ای این سو و آن سو در روان باشد
و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی، نمی‌گویی؟
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را تو ظلمت را!تو خود سلطان تبعیضی
تو خود یک فتنه انگیزی
اگر در روز خلقت مست نمی‌کردی
یکی را همچون من بدبخت
یکی را بی دلیل آقا نمی‌کردی
جهانی را چنین غوغا نمی‌کردی
دگر فریادها در سینهٔ تنگم نمی‌گنجد
دگر آهم نمی‌گیرد
دگر این سازها شادم نمی‌سازد
دگر از فرط می‌نوشی می هم مستی نمی‌بخشد
دگر در جام چشمم باده شادی نمی‌رقصد
نه دست گرم نجوایی به گوشم پنجه می ساید
نه سنگ سینهٔ غم چنگ صدها ناله می کوبد
اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد
برای نامرادی های دل باشد
خدایا! گنبد صیاد یعنی چه ؟
فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟
اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟
به حدی درد تنهایی دلم را رنج می‌دارد
که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم
خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست!شما ای مولیانی که می‌گویید خدا هست
و برای او صفت‌های توانا هم روا دارید!بگویید تا بفهمم
چرا اشک مرا هرگز نمی‌بیند؟
چرا بر نالهٔ پر خواهشم پاسخ نمی‌گوید؟
چرا او این چنین کور و کر و لال است؟
و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی
و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش
کنون از دست داده آن صفت‌ها را
چرا در پرده می‌گویم
خدا هرگز نمی‌باشد
من امشب ناله نی را خدا دانم
من امشب ساغر می را خدا دانم
خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می‌باشد
خدای من شراب خون رنگ می‌باشد
مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد
خدا هیچ است
خدا پوچ است
خدا جسمی است بی معنی
خدا یک لفظ شیرین است
خدا رویایی رنگین است
شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می‌پاشد
و گنجشک از لبان شهوت آلودهٔ زنبق بوسه می‌گیرد
من اما سرد و خاموشم!من اما در سکوت خلوتت آهسته می‌گریم
اگر حق است زدم زیر خدایی!عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا!اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم
ولی نه!چرا من رو سیه باشم؟
چرا قلادهٔ تهمت مرا در گردن آویزد؟
خداوندا!تو در قرآن جاویدت هزاران وعده‌ها دادی
تو می‌گفتی که نامردان بهشتت را نمی‌بینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردان به از مردان
ز خون پاک مردانت هزاران کاخ‌ها ساختند
خداوندا! بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمن شهوت بر انسان حکم فرماید
تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم می‌گیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام می‌گیرد
نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می‌لرزد
قدم‌ها در بستر فحشا می‌لغزد
پس... قولت!اگر مردانگی این است
به نامردی نامردان قسم
نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم!
برچسب‌ها: کارو

4



مولانا

 بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

 

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

 

گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

 

عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

 

خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

 

آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

 

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

 

این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

 

باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

 

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببرده‌ای نقش مرا بشسته‌ای

 

وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

 

مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم

 

سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک و بد

 

هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

 

برچسب‌ها: مولانا جلال الدین, مولوی, شعر از مولانا, مولانا جلال الدین محمدبلخی

خواننده داریوش



در این بن بست .....

دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی است نازنین ...

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوخت بار سرود

و شعر فروزان می دارند به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین ...

آنکه بر در می کوبد

شباهنگام به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

آنکه قصابان اند بر گذرگاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین ...

و تبسم را لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد ...

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین ...

ابلیس پیروزمست سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ...



ترانه سرا:احمد شاملو

خواننده:داریوش



فروغ فرخزاد5

اي شب از رؤياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم زآلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در مزرع مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرّين شاخه ها پر بارتر
اي درِ بگشوده بر خورشيد ها
در هجوم ظلمت ترديد ها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست

اين دل تنگ من و اين بار نور؟
هاي هوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش ازينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكي ست، درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سينه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرّار ها
گم شدن در پهنه ي بازار ها

اي شب از رؤياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم زآلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در مزرع مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرّين شاخه ها پر بارتر
اي درِ بگشوده بر خورشيد ها
در هجوم ظلمت ترديد ها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
اين دل تنگ من و اين بار نور؟
هاي هوي زندگي در قعر گور؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش ازينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكي ست، درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سر نهادن بر سينه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرّار ها
گم شدن در پهنه ي بازار ها
آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من آميخته
چون ستاره، با دو بال زر نشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهائيم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
در جهاني اين چنين سرد و سياه
با قدم هايت قدم هايم به راه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هُرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگي است
چلچراغي در سكوت و تيرگي است
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب، پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف ز آن عمري كه با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنّج هاي لذّت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يك دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هاي هاي
اين دل تنگ من و اين دود عود؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟
اي نگاهت لاي لائي سِحربار
گاهوار كودكان بي قرار
اي نفس هايت نسيم نيم خواب
شُسته در خود، لرزه هاي اضطزاب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم، شعرم به آتش سوختي

برچسب‌ها: فروغ, فروغ فرخزاد



شریعتی2

من چیستم ؟

افسانه ای خموش در‌ آغوش صد فریب

گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم

خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای

رازی نهفته در دل شب های جنگلی

.

من چیستم ؟

فریادهای خشم به زنجیر بسته ای

بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون

زهری چکیده از بن دندان صد امید

دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار

.

من چیستم ؟

بر جا ز کاروان سبک بار آرزو

خاکستری به راه

گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان

اندر شب سیاه

.

من چیستم ؟

یک لکه ای زننگ به دامان زندگی

و زننگ زندگانی آلوده دامنی

یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی

راز نگفته ای و سرود نخوانده ای

.

من چیستم ؟

.

من چیستم ؟

لبخند پر ملامت پاییزی غروب

در جستجوی شب

یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات

گمنام و بی نشان

در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ


برچسب‌ها: دکتر علی شریعتی, من چیستم



سهراب


در قیر شب


دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه‌ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست‌ها پاها در قیر شب است


برچسب‌ها: سهراب, سهراب سپهری



حافظ

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم/بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد/مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیراست وبی‌بنیاد ازاین فرهادکش فریاد/که کردافسون ونیرنگش ملول ازجان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل/بیارای بادشبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی/که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگربرجای من غیری گزینددوست حاکم اوست/حرامم باداگرمن جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز/که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم ازبسترروم درقصرحورالعین/اگردروقت جان دادن توباشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد/همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم


برچسب‌ها: حافظ, خواجه شمس الدین محمد شیرازی, لسان الغیب, شعر از حافظ 
نیستی(داریوش)

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی استببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است
مرا در اوج می‌خواهی تماشا کن، تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی‌گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

 

ترانه سرا:اردلان سرفراز



وحشی بافقی

اي گل تازه كه بويي زوفا نيسـت تــو را

    خبـر از سرزنـش خـار جـفا نيسـت تــو را
         رحم بر بلبـل بي برگ نوا نيسـت تــو را
            التفاتــي به اسيـران بـلا نيسـت تــو را
                ما اسير غم و اصـلا غم ما نيسـت تــو را
                    با اسير غم خود رحـم چـرا نيسـت تــو را


فارغ از عاشــق غمنـاك نمي بايـد بــود


جان من اين همـه بي بـاك نمي بايـد بـود


همچو گل چند به روي همه خنــدان باشــي
    همره غيـر بـه گـل گشت گلستـان باشــي
        هر زمـان با دگري دست به گريبان باشــي
             زان بينديـش كـه از كـرده پشيمـان باشــي
                 جمــع با جمــع نباشـنـد و پريشـان باشــي
                     يـاد حيـرانــي ما آري و حيـران باشــي


مـا نباشيــم كه باشد كه جفاي تو كشــد


به جفا سـازد و صـد جـور براي تـو كشــد


    شـب به كاشانــه اغيار نمي بـايد بــود
        غيــر را شمــع شـب تــار نمي بايد بـود
             همه جا با همه كس يـار نمي بـايد بــود
                يــار اغیار دل آزار نمي بايد بـود
                    تشنـــه خـون مــن زار نمي بـايد بــود
                        تا به اين مرتبه خونخـوار نمي بايد بـود


من اگر كشتـه شـوم باعث بد نامي توســت


موجــب شهـرت بي باكـي و خود كامـي توست


    ديگـري جز تو مرا اين همـه آزار نكــرد
        آنچه كردي تو به من هيـچ ستمكـار نكــرد
            هيچ سنگيـن دل بيدادگــر اين كار نكـرد
                اين ستم ها ديگـري با مـن بيمـار نكــرد


    گـر از آزردن من هســت غرض مــردن مــن


مـــردم آزار مكـــش از پـي آزردن مـــن


    جان من سنگ دلي دل به تو دادن غلـط است
         بر سر راه تو چـون خـاك فتـادن غلـط است
             چشم اميــد به روي تو گشــادن غلـط است
                 روي پر گــرد به راه تو نهـادن غلـط است
                     رفتــن اولاسـت زكـوي تو فتادن غلـط است
                         جـان شيريــن به وفـاي تو دادن غلـط است


تو نه آنـي كه غــم عاشــق زارت باشــم


چـون شود خـاك بر آن خـاك غبارت باشم


    مدتي هسـت كه حيرانـم و تدبيـري نيســت
        عاشـق بي سر و سامانــم و تدبيــري نيست
              از غمت سر به گريبانم و تدبيـري نيســت
                  خون دل رفتـه زدامانــم و تدبيــري نيست
                      از جفاي تو بدينسانـم و تدبيـري نيســت
                          چـه توان كـرد پشيمانـم و تدبيــري نيست

شرح درماندگـي خـود به كه تقريــر كنـم


عاجـزم چــاره من چيست چـه تدبيــر کنم

    نخـل نوخيــز گلستـان جهان بسيــار است
         گل اين باغ بسي سرو روان بسيـــار است
              جان من همچو تو غارتگر جان بسيــار است
                  تـرك زريـــن کمر مــوي ميــان بسيـــار است
                       با لب همچـو شكـر تنگ دهان بسيــار است
                             نه كه غيرازتو جوان نيست جوان بسيار است


ديگـري اين همه بيـداد به عاشـق نكنــد


قصـــد آزردن يـاران مـوافـــق نـكنـــد


    مدتي شـد كــه در آزارم و مي دانــي تو
        به كمنــد تـو گـرفتـارم و مي دانــي تو
             از غم عشـق تــو بيمارم و مي دانــي تو
                 داغ عشق تو به جـان دارم و مي دانــي تو
                     خـون دل از مژه مي بارم و مي دانــي تو
                          از بـراي تـو چنيـن زارم و مي دانــي تو


از زبــان تـو حـديثــي نشنـودم هرگــز


از تــو شرمنــده يك حـرف نبـودم هرگــز


    مكـن آن نـو ع كـه آزرده شــوم از خويــت
         دسـت بـر دل نهــم و پا بكشـم از كويــت
                 گوشه اي گيــرم و من بعد نيايـم من سويــت
                      نكنـــم بــار دگــر يـاد قد دل جويــت
                           ديــده پـوشــم زتمـاشــاي رخ نيكويــت
                                 سخنـي گويــم و شرمنـده شــوم از رويــت


بشنو پند و مكـن قصــد دل آزرده خويــش


ورنه بسيار پشيمـان شوي از كـرده خويــش


    چند صبــح آيـم از خــاك درت شــام روم
         از سـر كـوي تو خـود كـام به نـاكـــام روم
               صـد دعــا گـويـم آزرده به دشنــام روم
                   از پي ات آيـم و بــا مـن نشــوي رام روم
                         دور دور از تـو من تيـره سرانجــام روم
                              نبود زهـره كه همـراه تـو يـك گــام روم


كس چرا اين همه سنگين دل بد خـو باشــد
جان مـن ايـن روشی نيسـت كه نيكـو باشــد


از چه با من نشوي يـار چـه مي پرهيــزي
    يـار شــو بـا من بيمـار چـه مي پرهيـزي
         چيسـت مانــع زمـن زار چـه مي پرهيــزي
              بگشــاي لــعل شكـر بـار چـه مي پرهيـزي
                  حرف زن اي بت خونخـوار چـه مي پرهيــزي
                      نه حديثــي كنـي از يـار چـه مي پرهيـزي


كه تـو را گفـت به ارباب وفا حـرف نـزن


چين بر ابرو زن و يك بار به ما حرف نـزن


درد مــن كشتــه شمشيــر بلا مي دانـــد
    ســوز مـن سـوختـــه داغ جفـا مي دانــد
         مسكنــم ساكــن صحــراي فنا مي دانـــد
               همــه كس حـال من بي سر و پـا مي دانــد
                    پاك بـازم همه كس طور مرا مي دانـــد
                         عاشقـي همچـو نیست خـدا مي دانــد


چاره من كـن مگــزار كه بيچــاره شــوم


سـر خـود گيـرم از كـوي تـو آواره شــوم


از سر كـوي تو با ديـــده تر خواهم رفت
    چهـره آلـوده به خوناب جگـر خواهـم رفـت
          تا نظر مي كني از پيش نظـــر خواهم رفت
               گـر نرفتـم زدرت شــام سحـر خواهـم رفـت
                    نه كه اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت
                        نيسـت بـاز آمدنـم باز اگـر خواهـم رفـت


چنــد در كـوي تو با خـاك برابـر باشـم


چنــد پامـال جفــاي تـو ستمگــر باشــم


چند پيش تو به قدر از هـمه كمتــر باشـم
    از تو چند همي بـت بد كيـش مكـدر باشــم
         مي روم مي روم تا به سجود بت ديگر باشـم
              باز اگر سجـده كنـم پيش تو كافـر باشــم

خود بگو كز تو كشـم ناز تغافل تا كــي


 طاقتـم نيسـت از ايـن بيـش تحمـل تا كـي


بنده دامــن نسريــن تو را بنـده شــوم
     ابتــداي خــط مشكيـن تو را بنـده شــوم
         چين بر ابرو زن كيـن تو را بنـده شــوم
              گره بر ابروي پر چيـن تو را بنـده شــوم
                   حرف ناگفتــن تسكيـن تو را بنـده شــوم
                         طــرز مهجويــي آييـن تو را بنـده شــوم


بالله زكه اين قاعــده اندوختــه اي


كيسـت استـاد تو اين را زكـه آموختـه اي


اين همه جور كه من از پـي هم مي بينــم
    زود خـود را به سـر كـوي عـدم مي بينــم
         ديگران راحت و من اين همه غم مي بينــم
               همه كـس خـــرم و من درد سـرم مي بينــم
                    لطــف بسيـار طمع دارم و كـم مي بينــم
                         هستـــم آزرده بـسيـــار ستـم مي بينــم


خـرده بر حـرف درشــت مـن آزرده مگيــر


حـــرف آزرده درشـت نبــود خـرده مگيــر


آنچنـان باش كه من از تو شكايـت نكنــم
     از تو قطــع طمــع لطـف و عنايـت نكنــم
          پيــش مــردم زجفــاي تو حكايـت نكنــم
                 همــه جـا قصـــه درد تـو روايـت نكنــم
                           ديگر اين قصــه بـي حد و نهايـت نكنــم
                                    خويــش را شهـره هر شهـر و ولايـت نكنــم


خوش كني خاطر وحشي به نگاهي سهـل است
سوي تـو گوشـه چشمـي و نگاهـي سهـل اسـت

برچسب‌ها: وحشی بافقی, داریوش, ای گل تازه داریوش




ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
مدیر وبلاگ احسان حسنی زاده دانشجوی کارشناسی رشته مهندسی و علوم آب دانشگاه رامین اهواز
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون راجع به این وبلاگ چیه؟
    hاز کدوم سبزی خوشتون میاد؟
    بنظر شما آینده شغلی کدام رشته بهتر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 72
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 68
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 220
  • بازدید کلی : 19,239